هاله دعوت کرده تا در غرفه اختصاصیش حضور به هم رسانیم! بالاخره کتابش را نوشت. این داستان بر می گردد به چند سال پیش. به گمانم فروش آنچنانی نداشته و حالا هم از مشتریان بالقوه پذیرایی می کند و هم کتابش را می فروشد. نمی دانم چند نفر داستانش را خوانده اند و یا چند نفر قرار است بخوانند. ولی دلم نمی خواهد کتابش را داشته باشم. چون بعد آن مجبورم نظرم را بگویم و مجبورم پیرامونش بحث هم بکنم. یک جور جبر محترمانه. اصلا کسی چه می داند, شاید برای همین است که دو سالی است درست و حسابی ندیدمش. یعنی شبیه خیر و شر شده ایم. روزهایی که او هست, من نیستم و روزهایی که من هستم, او نیست. بخوانید, ...ادامه مطلب
۱. بیزارم از دست های دانه انداز در دلِ کتابی که پیراهنی از طرح ورساچه پوشیده است. تو اسمش را بگذار فقر, بی فرهنگی, بیشعوری ... تو آزادی و من رها می شوم.۲. بیدل دهلوی بخوانید, ...ادامه مطلب